![](http://dc313.4shared.com/img/HzP7ucTD/0.3086774780749153/normal_284d0a20336580e199ada1b.jpg)
ماهی کوچک دچار آبی بیکران بود
آرزوهایش همه این بود که روزی به دریا برسد
و هزار و یک گره آن را باز کند
. . . و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود!
عاشق دریای بزرگ
ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا ﻣﻲگشت
اما . . .
اما پیدایش ﻧﻤﻲکرد
هر روز وشب ﻣﻲرفت
اما به دریا ﻧﻤﻲرسید
كجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان
كه هر چه بیشتر می گشت، گُمتر می شد
و هر چه ﻣﻲرفت، دورتر!
ماهی مدام ﻣﻲگریست
از دوری و از دلتنگی . . .
و در اشک و دلتنگیﺍش غوطه ﻣﻲخورد
همیشه با خود ﻣﻲگفت:
«اینجا سرزمین اشکﻫﺎست
اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند
چون هیچ وقت دریا را ندیدند»
و فکر ﻣﻲکرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز، دریا منتظر است
ماهی یک عمر گریست
و در اشکﻫﺎی خود غرق شد
. . . و مُرد!
اما هیچ وقت نفهمید
که دریا همان بود که عمری در آن غوطه ﻣﻲخورد.
قصه که به این جا رسید آدم گفت:
«ماهی در آب بود و نمیﺩانست.
شاید آدمی هم با خداست و نمیﺩاند
و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم
تنها یک اشتباه باشد»
آن وقت لبخند زد . . .
خوشبختی از راه رسید . . .
و بهشت همان دم برپا شد!